.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۲→
از حرفاش خنده ام گرفته بود...بیخیال اعتراض کردن شدم وبا ذوق دستم ودور بازوش حلقه کردم وباهم وارد رستوران شدیم... یه رستوران شیک با دکوراسیونی مدرن... و...حالام که من مثل یه لیدی باشخصیت روبروی ارسلان نشستم وخیره شدم بهش!دوساعت تمامه زل زده به اون مِنو!خو مگه چی می خوای انتخاب کنی انقد طولش میدی؟!...
پوفی کشیدم وگفتم:ارسی...چی داری انتخاب می کنی؟
چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!...
- بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!...
وبازم سکوت...
- ارسلان؟!....
جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد!
دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم...
- ارسلان...هستی؟...کجایی تو؟!
لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود!
اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم!
وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست ارسلان،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو!
گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به ارسلان...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز!
دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،ارسلانم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد!
خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به ارسلان زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش...
عه...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که ارسلان به من نشونش نداد!...
همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟
لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری...
خندیدم...
پوفی کشیدم وگفتم:ارسی...چی داری انتخاب می کنی؟
چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!...
- بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!...
وبازم سکوت...
- ارسلان؟!....
جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد!
دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم...
- ارسلان...هستی؟...کجایی تو؟!
لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود!
اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم!
وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست ارسلان،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو!
گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به ارسلان...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز!
دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،ارسلانم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد!
خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به ارسلان زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش...
عه...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که ارسلان به من نشونش نداد!...
همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟
لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری...
خندیدم...
۱۲.۹k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.